شدو به قلم ملیکا کمانی
پارت شصت و چهارم :
با مهربانیای که به غایت حقیقی بود، زن را در آغوش کشید و بیاعتنا به تردیدی که همیشه ته دلش بود، زمزمه کرد:
- آروم باش قربونت برم...
چشم زن اینبار از حسرتی که به قاعدهی چهار سال پسرکش را آزرده بود پر شد.
- اتاقشو دیدی؟ میدونی چ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
همتا
00این پارت اشکمو دراورد